کاغذ دیواری

ساخت وبلاگ
که میشود نهنگ بزگی که در اقیانوسها سرگردان است و شاد است و با آن چشمهای بزرگش رهگذران را نگاه میکند و فرزندش را شیر میدهد و میرود و آب می‌افشاند و آواز می‌خواند و دلش برای خانه تنگ می‌شود و دلش بزای رفتن تنگ میشود و حالش ذز آدمهای توی خانه به هم میخورد و دلش می‌خواهدشان و میرود و آرزو میکند قبل از مردن چندباری هم برگردد و حالش بد شود و دوباره راه بیفتد و برود و برود تا دوباره دلش تنگ شود.و کرگدنی بشود تک‌شاخ یا دوشاخ و بدود و بخورد کند و مهم نباشد دشمن و مفهوم نباشد تهدید و بشود مثل بقیه‌ی کرگدنها و بینشان بلولد و دوطرفش را به اندازه ببیند و نه حمله را دوست درشته باشد و نه دفاع را و همزمان از هردویشان خوشش بیاید و تنش بخارد برای تهدیدی که جاات تهدید کردن ندارد و عاشق آب باشد و عاشق علف باشد و عاشق آنکه مهم نباشد اصلا چرا کرگدن شده و اصلا چرا باید مهم باشد این‌موضوع و اصلا چرا.در مورد سوسکها نظر همه‌تان مغتنم است و قبولتان دارم و بی‌گمان چندشند و حال‌به‌هم‌زن و هرکجا دیدیدشان با ضربه‌ای ناکارشان باید کرد و یا با اسپری‌ای دخلشان را آورد و چقدر هم تمامی ندارند و ریز و درشت هم ندارد و چه به ریزی ناخن باشند و چه به درشتی یک انسان بالغ تنها کاری که باید کرد اقدام عاجل است در مضروب معدوم کردنشان و چه فرقی میکند آن فرقه‌ی ضاله‌ی شرقی چه بینشی دارد یا دیگر بینش دلرحم که قلبمان را قلقلک میدهد که نکش و بکش تا خانه‌ات را تسخیر نکرده.و عروسکهای کوچکی که ظرافت چینی را دارند با چشمهایی به بزرگی صورتشان و سری به بزرگی تنشان و معلوم نیست چطور به آن ظرافت ساخته شده اند و چه در درونشان ریخته شده که سبکند مثل پر و سنگینند اندازه‌ی تمام کتابهای دنیا و در دستان بچه‌ای شیطان سفر می‌کنند و با چشمها کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:06

نویسنده: میثم پویان‌فرمرداد ۱۴۰۰توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم از چابهار برمی‌گشتم سمت تهران و تا چشمم افتاد به پاسگاه بین‌راهی‌ای که سر شهر مگار بود، گفتم چرا که نه، بگذار یک‌بار این‌شهر کوچک را ببینم.مگار در فاصله‌ی یک‌ساعتی چابهار بود. سال قبلش توی یکی از سفرها دوستی پیدا کرده بودم و او نشانی خانه‌اش را توی مگار داد و قول گرفت که حتما سری به آن‌جا بزنم.هوا تاریک شده بود. زمستان بود و هوای مگار بهاری. چراغ‌های خیابان روشن شده بود و حشرات شروع کرده‌بودند به پرسه زدن دور روشنایی‌ها. مگار چهارتا خیابان بیشتر نداشت و تقریبا هیچ‌کوچه‌ای نداشت. ورودی خانه‌ها از حیاط همسایه بود.میزبانم خانه‌ی بزرگی داشت و اتاق مهمان توی حیاط بود، درست کنار در ور‌ودی. غذا آورد و تا دیروقت پیش من نشست. آدم خوش‌صحبتی بود. از وضع آن‌اطراف گفت و به‌حرف‌هایم گوش داد. گفت که تمام آن‌اطراف را به‌من نشان می‌دهد. بعد هم رخت‌خواب انداخت و رفت.مثل همیشه بی‌خوابی زده بود به سرم و تا دیروقت کتاب می‌خواندم. داستان کش‌داری بود و تمام نشدنی. ولی همچنان توی خواندنش پایمردی می‌کردم. تازه رسیده بودم به جای مهمی از داستان که صدایی از بیرون شنیدم. انگار کسی بی‌معطلی رفت سمت در کوچه. نهایت تلاشش را کرد که هیچ سروصدایی نکند. اما با سنگ‌ریزه‌ای که توی حیاط ریخته بود امکان نداشت صدای پا را نشنوی. تا آنجا که می‌توانست در را بی‌صدا باز کرد و رفت بیرون. توجهی نکردم و چسبیدم به داستان. اما این‌بار صدای پای کس دیگری آمد. آمد تا دم در اتاق من، مدتی ماند و بعد برگشت. اینکه شب‌هایی مثل مگار این‌قدر ساکتند و صدای هر جنبنده‌ای خیلی راحت شنیده می‌شود بد است. من ذاتا آدم ترسویی هستم. شاید به خاطر داستان‌هایی باشد که بچگی‌هایم برایم تعر کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 19:22

اسمش پرویزطهماسبی بود.قدش کوتاه بود. همیشه ریش داشت. سیگار می‌کشید. اگر پولی بی‌جهت به او می‌رسید حتما درصدد بازگشتش برمی‌آمد.به سخنوران مخالف عقیده‌ی ذهنی‌اش گوش می‌داد تا نکات و نقاط تاریک ذهنشان را پیدا کند.وقتی حتی ده‌بار پشت سر هم هم صدایش می‌کردی بامتانت جواب می‌داد.همه در سفره‌اش شریک بودند. نان لقمه‌اش را چندین بار تا می‌کرد، طوری‌که شکل قطعه‌ی سفت کوچکی می‌گرفت و آن‌وقت با پنیری که همیشه از خانه می‌آورد (بیشتر از سهمش) پر می‌کرد و با دندان‌های کناری‌اش به‌سختی گاز می‌زد، می‌کند و می‌جوید. خودش را کنار می‌کشید تا دیگران هم سهمشان را از جیره‌ی روزانه‌ی او بردارند. پنیرش را حلبی از انبار نفت می‌خرید. پنیر تبریز. نه خیلی خشک و نه خیلی چرب.با تندروهای مذهبی‌حکومتی مجادله‌ی کلامی می‌گرد و جواب کفر را با استدلال می‌داد. روزنامه و سخنرانی زیاد میخواند و می‌شنید.در کارش جدی بود اما با صبر و حوصله.اگر قرار بود در مورد چیزی تحقیق کند آنرا کامل انجام می‌داد. مثلا برای میزکامپیوترش یک‌ماه وقت گذاشت. برای پروژه‌ی آخر دانشگاه به هرکسی رو زد. ابایی از پرسیدن نداشت.اگر داشت، رویت را در مورد قرض گرفتن پول، زمین نمی‌انداخت. هروقت پول اضافه‌ای دستش می‌آمد سهام می‌خرید، می‌گفت سودش حلال است.پایش داغان بود. وقتی داشت آلمینیوم نورد می‌کرد زیاد بهش فشار آورد.خودش تعریف کرد داشته همان‌کار را (شاید هم کار دیگری را) انجام می‌داده که ناغافل می‌افتد توی یکی از چال‌های شرکت (چال‌های دراز که توی خط تولیدند). به پشت افتاده آنجا، بدجور هم افتاده. بلند نشده، همان‌جا سیگاری آتش زده و کشیده.معده‌اش خراب بود و کلیه‌اش سنگ‌ساز. اولین بار عرق خورده که سنگش بیفتد. بعدا فهمید که باید آبجو بخورد. می‌گفت اتاق کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 18:15

می‌دانم داری نگاهم می‌کنی آن‌چنان ناگهان ترکم کردی که نگاهت را روی زخم‌های نبودنت حس می‌کنم کاغذ دیواری...
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 5:58

وقتی نزدیک می‌شدم به اتاق هتلی که قرار بود او را ببینم، تنم مورمور شد. تازه انگار واقعیت این موضوع را درک کرده بودم و به جای آن هیجان شدید و اشتیاق بی‌اندازه‌ام، ترسیدم. ما ۲۲سال بود همدیگر را ندیده بودیم. از آن موقع هی خاطرات را مرور می‌کردم. بازی‌هایی که با هم می‌کردیم، خنده‌هایمان، نجواهایمان. طی کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 218 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 5:58

من تنها بودم وقتی در جنگل راه می‌رفتممارهای سمی و تمساح‌ها می‌ترساندمتنها بودم وقتی به کوهستان رسیدمباد زوزه می‌کشیدو عوعوی گرگ‌ها دمی خاموش نمی‌شدبه دریا رسیدمآرام بود و بزرگاحساس حقارت کردمخروشان شد و سهمگینجیغ کشیدماما کسی صدایم را نشنیدصحرا خار داشت و شنعطش داشتمو سراب همیشه در دوردست بودگلویم خ کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 5:58

تق‌تقاین صدای بیداریو من که خوابم نمی‌بردتق‌تقاین صدای بیداری استاشاره‌ی دیگری به لوح کوچک کردتق‌تقیادم آورد که نمی‌خوابمتق‌تقبرای او که هرشبش تنهاستنگاه می‌کند خیره خیره تا تار شود چشمشنگاه من ب کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 23 آذر 1399 ساعت: 20:11

وقتی کشیدیمش بالا چشم‌هایش باز بود. سالم بود اما حرف نمی‌زد. در سکوت تنها به مقابلش که آسمان بود نگاه می‌کرد. کار سختی نبود که بفهمی دیگر نمی‌تواند تکان بخورد. برای همین هم وقتی آن‌همه داد زده بودیم ک کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 4:26

من ربیع‌الاول را همان‌قدر می‌شناسم که سپتامبر و اکتبر را

و ماه‌هایی را گم کرده‌ام که زمانی از حفظ‌شان بودم

شادی من با عیدها و شهریورها فراموش شد

من، با داستان‌ها همراه می‌شوم

داستان‌هایی که روی زمان‌هایی خاص و طولانی متوقف می‌مانند

                          نوشته‌ی میثم پویان‌فر

کاغذ دیواری...
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 15:52

و در تمام این مدت کنار در ایستاده بود، ساکت و آرام. صدای ضجه‌های زن که تمام شد صدای ونگ بچه آمد. مرد دست انداخت به دستگیره و وارد شد. زن‌های دیگر به گوشه‌ها خزیدند. مرد رفت بالای سر زنش و بچه را نگاه کاغذ دیواری...ادامه مطلب
ما را در سایت کاغذ دیواری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghazedivari2 بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 15:52